کاربری جاری : مهمان خوش آمدید
 
خانه :: مقتل


جسارت ها و آزار های مأمون نسبت به امام جواد علیه السلام

درباره : امام محمد تقی(جواد) علیه السلام
منبع : الكافى، الكليني ،ج‏ ۱،ص:۴۹۵؛ مناقب آل ابیطالب ج ۴ ص ۳۹۶؛ بحارالانوار ج ۵۰ ص ۶۱

ابن ارومه روايت می‌كند كه: معتصم عدهاى از وزيرانش را خواست و گفت: نامهاى به نام محمّد تقى علیه‌السلام بنويسيد كه قصد قیام دارد و گواهى بدهيد كه او نوشته است! بعد آن حضرت را خواست و گفت: تو تصميم داشتى بر عليه من خروج كنى؟!  حضرت فرمود: به خدا سوگند! من هيچ از اينها را انجام نداده ‏ام.

معتصم گفت: فلانى و فلانى و فلانى شاهد هستند! و آنها حاضر شدند و گفتند: بلى ما اين نامه را از يكى از غلامان تو گرفته ‏ايم!! راوى می‌گويد: ما در ايوانى نشسته بوديم كه حضرت دستش را بلند كرد و فرمود: خدايا! اگر اينها به من دروغ می‌گويند، آنان را بگير. راوى گويد: ناگهان ديديم كه ايوان حركت كرد و جلو و عقب رفت و هر كس خواست تا برخيزد، افتاد. معتصم گفت: اى فرزند رسول خدا! من از كارم توبه كردم، دعا كن كه ايوان آرام بگيرد! حضرت فرمود: خدايا! آرامش كن و تو مى ‏دانى كه آنها دشمنان تو و دشمنان من هستند. پس ايوان، آرام گرفت


متن عربی روایت: مَا رُوِيَ عَنِ ابْنِ أرومة [أُورَمَةَ أَنَّهُ قَالَ إِنَّ الْمُعْتَصِمَ دَعَا بِجَمَاعَةٍ مِنْ وُزَرَائِهِ‏ فَقَالَ اشْهَدُوا لِي عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى علیه‌السلام زُوراً وَ اكْتُبُوا أَنَّهُ أَرَادَ أَنْ يَخْرُجَ ثُمَّ دَعَاهُ فَقَالَ إِنَّكَ أَرَدْتَ أَنْ تَخْرُجَ عَلَيَّ.  فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا فَعَلْتُ شَيْئاً مِنْ ذَلِكَ قَالَ إِنَّ فُلَاناً وَ فُلَاناً وَ فُلَاناً شَهِدُوا عَلَيْكَ وَ أُحْضِرُوا فَقَالُوا نَعَمْ هَذِهِ الْكُتُبُ أَخَذْنَاهَا مِنْ بَعْضِ غِلْمَانِكَ. قَالَ وَ كَانَ جَالِساً فِي بَهْوٍ فَرَفَعَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه‌السلام يَدَهُ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنْ كَانُوا كَذَبُوا عَلَيَّ فَخُذْهُمْ. قَالَ فَنَظَرْنَا إِلَى ذَلِكَ الْبَهْوِ كَيْفَ يَزْحَفُ وَ يَذْهَبُ وَ يَجِي‏ءُ وَ كُلَّمَا قَامَ وَاحِدٌ وَقَعَ.  فَقَالَ الْمُعْتَصِمُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّي تَائِبٌ مِمَّا فَعَلْتُ فَادْعُ رَبَّكَ أَنْ يُسَكِّنَهُ فَقَالَ اللَّهُمَّ سَكِّنْهُ وَ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ أَعْدَاؤُكَ وَ أَعْدَائِي فَسَكَنَ. « الخرائج و الجرائح، القطب الراوندي ،ج‏ ۲،ص:۶۷۱؛ بحارالانوار ج ۵۰ ص ۴۵»

از محمد بن الريان، گويد: مأمون در باره ابى جعفر (امام جواد علیه‌السلام) هر نيرنگى زد كه خرده ‏اى از او بگيرد، براى او ممكن نشد و چون درمانده شد و خواست دخترش را به او تزويج كند و عروس او سازد، به من ۲۰۰ كنيزك از زيباترين كنيزان داد كه به دست هر كدام جامى از جواهر بود، براى اينكه از امام جواد علیه‌السلام پيشواز كنند وقتى كه در محل عبادت می‌آيد (در سر تخت دامادى می‌آيد ) ولى امام جوادعليه السّلام به آنها اعتنائى نكرد، مردى بود به نام (مخارق) آواز می‌خواند و تار مى ‏زد و ضرب می‌گرفت و ريش درازى داشت، مأمون او را خواست، گفت: يا اميرالمؤمنين، اگر امام جوادعلیه‌السلام در چيزى از امور دنيا وارد باشد، من براى كفايت، كار تو را می‌كنم و او را به دنيا دارى می‌كشانم، برابر امام جواد علیه‌السلام نشست و يك فرياد عجيبى از خودش در آورد كه همه اهل خانه، گرد او فراهم شدند و با تار خود می‌زد و می‌خواند. چون ساعتى چنين كرد، امام جواد علیه‌السلام هيچ توجهى به او نكرد، نه از سمت راست و از چپ، و سپس سر خود را بلند كرد و فرمود به او كه: اى ريش دراز، از خدا بترس. راوی گويد: ابزار زدن و تار، از دست او افتادند و ديگر از دستهاى خود سودى نبرد (يعنى شل شدند) تا مُرد

متن عربی روایت: عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الرَّيَّانِ قَالَ: احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلَى أَبِي جَعْفَرٍ علیه‌السلام بِكُلِّ حِيلَةٍ فَلَمْ يُمْكِنْهُ فِيهِ شَيْ‏ءٌ- فَلَمَّا اعْتَلَّ وَ أَرَادَ أَنْ يَبْنِيَ عَلَيْهِ ابْنَتَهُ دَفَعَ إِلَى مِائَتَيْ وَصِيفَةٍ مِنْ أَجْمَلِ مَا يَكُونُ إِلَى كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ جَاماً فِيهِ‏ جَوْهَرٌ يَسْتَقْبِلْنَ أَبَا جَعْفَرٍ علیه‌السلام إِذَا قَعَدَ فِي مَوْضِعِ الْأَخْيَارِ فَلَمْ يَلْتَفِتْ إِلَيْهِنَّ وَ كَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ- مُخَارِقٌ صَاحِبُ صَوْتٍ وَ عُودٍ وَ ضَرْبٍ طَوِيلُ اللِّحْيَةِ فَدَعَاهُ الْمَأْمُونُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنْ كَانَ فِي شَيْ‏ءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيَا فَأَنَا أَكْفِيكَ أَمْرَهُ فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه‌السلام فَشَهَقَ مُخَارِقٌ شَهْقَةً اجْتَمَعَ عَلَيْهِ أَهْلُ الدَّارِ وَ جَعَلَ يَضْرِبُ بِعُودِهِ وَ يُغَنِّي فَلَمَّا فَعَلَ سَاعَةً وَ إِذَا أَبُو جَعْفَرٍ لَا يَلْتَفِتُ إِلَيْهِ لَا يَمِيناً وَ لَا شِمَالًا ثُمَّ رَفَعَ إِلَيْهِ رَأْسَهُ وَ قَالَ اتَّقِ اللَّهَ يَا ذَا الْعُثْنُونِ قَالَ فَسَقَطَ الْمِضْرَابُ مِنْ يَدِهِ وَ الْعُودُ فَلَمْ يَنْتَفِعْ بِيَدَيْهِ إِلَى أَنْ مَاتَ قَالَ فَسَأَلَهُ الْمَأْمُونُ عَنْ حَالِهِ قَالَ لَمَّا صَاحَ بِي أَبُو جَعْفَرٍ فَزِعْتُ فَزْعَةً لَا أُفِيقُ مِنْهَا أَبَداً. الكافى، الكليني ،ج‏ ۱،ص:۴۹۵؛ مناقب آل ابیطالب ج ۴ ص ۳۹۶؛ بحارالانوار ج ۵۰ ص ۶۱

محمّد بن ابراهيم جعفرى از حكيمه دختر امام رضا علیه‌السلام روايت می‌كند كه گفت: وقتى كه برادرم امام محمّد تقى علیه‌السلام از دنيا رفت، برای کاری پيش همسرش ام الفضل رفتم و با هم در باره فضايل و كرامات و علم و حكمتى كه خدا به او داده بود، سخن گفتيم تا اينكه ام الفضل گفت: اى حكيمه! مى‏ خواهى در باره ابو جعفر علیه‌السلام چيز عجيبى را به تو خبر دهم كه احدى مثل آن را نشنيده باشد؟ گفتم: آن چيست؟

گفت: چه بسا ابوجعفرعلیه‌السلام با گرفتن كنيزى يا ازدواجى مرا ناراحت می‌كرد. و من به مأمون شكايت می‌كردم و او در جوابم می‌گفت: دخترم! تحمل كن؛ چون او فرزند رسول خداست. تا اينكه شبى نشسته بودم كه زنى زيبا و بلند قامت- كه به شاخه خيزران می‌ماند- آمد. گفتم: تو كيستى؟ گفت: همسر ابو جعفر هستم. پرسيدم: كدام ابو جعفر؟  گفت: ابو جعفر، فرزند رضا علیه‌السلام و من زنى از فرزندان عمّار ياسر مى‏ باشم. در اين هنگام چنان ناراحت شدم كه نتوانستم خودم را نگهدارم. لذا برخاستم و پيش مأمون رفتم. پاسى از شب گذشته بود و مأمون در اثر شراب خوارى، هنوز مست بود. جريان را به او گفتم و اضافه كردم كه: ابو جعفرعليه السّلام به من و تو ناسزا گفت و عباس و فرزندانش را به باد فحش گرفت. و هر چه توانستم به مأمون گفتم.

مأمون بخاطر سخنان من خشمگين شد و چون مست بود، نتوانست خودش را نگهدارد. شمشيرش را برداشت و با سرعت روانه شد و قسم خورد كه ابو جعفر را با اين شمشير قطعه- قطعه خواهد كرد. از طرفی، من پشيمان شدم و با خودم گفتم: اين چه كارى بود كه من كردم! هم خودم و هم او را هلاك نمودم. لذا به دنبال مأمون دويدم تا ببينم چه می‌كند. مأمون بر حضرت وارد شد و او خوابيده بود. شمشير را روى حضرت نهاد و زد و بدن امام را قطعه- قطعه كرد، سپس گلوى مبارك آن حضرت را بريد. من و ياسر خادم، نگاه می‌كرديم. مأمون برگشت در حالى كه مانند شتر نعره می‌زد.

ام الفضل می‌گويد: وقتى كه اين را ديدم با ناراحتى به منزل پدرم آمدم و شب را تا صبح نتوانستم بخوابم. هنگام صبح، خدمت پدرم رسيدم، ديدم نماز می‌خواند و مستى از او رفته است. گفتم: اى امير مؤمنان!!! می‌دانى امشب چه كار كردى؟ گفت: نه، به خدا سوگند! واى بر تو مگر چه كار كردهام؟! گفتم: تو نزد فرزند رضا علیه‌السلام رفتى و او را در حالى كه در خواب بود قطعه- قطعه كردى. و با شمشيرت، گلوى وى را بريدى سپس بيرون آمدى! گفت: واى بر تو چه مى‏ گويى؟  گفتم: چيزى را می‌گويم كه انجام داده ‏اى.

پس ياسر خادم را صدا زد و گفت: واى بر تو! اين ملعونه چه می‌گويد؟ ياسر گفت: هر چه می‌گويد راست است.  مأمون گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» خودمان را هلاك و رسوا نموديم. واى بر تو اى ياسر! برو و از او برايم خبرى بياور. ياسر رفت و زود برگشت و گفت: مژده اى امير مؤمنان!!! مأمون گفت: چه بود؟  ياسر گفت: بر او وارد شدم، ديدم صحيح و سالم نشسته است و پيراهنى بر تن و لحافى بر رو، انداخته بود. و در كار او حيران شدم. بعد كه خواستم به بدنش نگاه كنم تا ببينم آيا اثرى از شمشير بر وى مانده است يا نه، به وى گفتم: دوست دارم‏ كه اين پيراهن را به من هبه كنيد تا به آن تبرك جويم. نگاهى به من كرد و لبخندى زد. مثل اينكه مى‏ دانست من چه می‌خواهم. آنگاه فرمود: لباس فاخرى به او بدهيد. گفتم: جز اين پيراهنى كه بر تن داريد، چيز ديگرى نمی‌خواهم. پس پيراهن را بيرون آورد و تمام بدنش نمايان شد. به خدا سوگند! هيچ اثرى از شمشير نديدم.

در اين هنگام مأمون به سجده افتاد و هزار دينار به ياسر بخشيد و گفت: شكر خداى را كه ما را به ريختن خون او دچار نساخت. سپس گفت: اى ياسر! آمدن اين زن ملعونه را به نزد من و گريستن او را به امام علیه‌السلام گزارش بده ولى لازم نيست رفتن مرا بگويى. ياسر گفت: سرور من! تو پيوسته با شمشيرت او را می‌زدى و من و اين زن نگاه مى ‏كرديم تا اينكه قطعه- قطعه كردى و گلويش را بريدى و مثل شتر مى ‏غريدى. مأمون گفت: خدا را سپاس مى‏ كنم و آنگاه به من گفت: به خدا سوگند! اگر دوباره برگردى و نزد من از اين حرفها بزنى، تو را خواهم كشت.بعد به ياسر گفت: فلان اسب را با ده هزار دينار براى او ببر و از او بخواه كه سوار شود و پيش من بيايد. و به هاشميين و بزرگان و فرماندهان هم بگو كه با او سوار شوند. و ابتدا خدمت او برسند و بر او سلام كنند.

ياسر هم دستورات مأمون را اجرا كرد و همه به سوى او رفتند. و آن حضرت هم به آنها اذن دخول داد و به ياسر گفت: اى ياسر! آيا اين گونه است عهد ميان من و او؟ گفتم: اى فرزند رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم اكنون وقت گلايه نيست. به حق محمّد و على سوگند! او از فعل خويش هيچ نمى‏ دانست. امام علیه‌السلام به همه آنها اجازه ورود داد مگر عبد اللَّه و حمزه پسران حسن را، چون اينها چند بار نزد مأمون از آن حضرت بدگويى كرده بودند. سپس امام علیه‌السلام برخاست و با آن جماعت به سوى مأمون روانه گرديد. مأمون به استقبال حضرت آمد و وسط پيشانى او را بوسيد. و او را در صدر مجلس نشاند. و به ديگران هم دستور داد كه دورتر از آنها بنشينند. مأمون با حضرت خلوت نمود و عذر خواهى كرد.

ابو جعفرعلیه‌السلام به او فرمود: مى‏ خواهم تو را نصيحتى بكنم، پس آن نصيحت را از من بپذير. مأمون گفت: بگو. حضرت فرمود: توصيه مى ‏كنم كه شراب خوارى را ترك كنى. مأمون گفت: فدايت شوم اى پسر عمو! نصيحت تو را قبول می‌كنم‏

متن عربی روایت: أَنَّ مُحَمَّدَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ الْجَعْفَرِيَّ رَوَى عَنْ حَكِيمَةَ بِنْتِ الرِّضَا علیه‌السلام قَالَتْ لَمَّا تُوُفِّيَ أَخِي مُحَمَّدُ بْنُ الرِّضَا علیه‌السلام صِرْتُ يَوْماً إِلَى امْرَأَتِهِ أُمِّ الْفَضْلِ بِسَبَبٍ احْتَجْتُ إِلَيْهَا فِيهِ قَالَتْ فَبَيْنَا نَحْنُ نَتَذَاكَرُ فَضْلَ مُحَمَّدٍ وَ كَرَمَهُ وَ مَا أَعْطَاهُ اللَّهُ مِنَ الْعِلْمِ وَ الْحِكْمَةِ إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُهُ أُمُّ الْفَضْلِ يَا حَكِيمَةُ أُخْبِرُكِ عَنْ أَبِي جَعْفَرِ بْنِ الرِّضَا علیه‌السلام بِأُعْجُوبَةٍ لَمْ يَسْمَعْ أَحَدٌ مِثْلَهَا قُلْتُ وَ مَا ذَاكِ قَالَتْ إِنَّهُ كَانَ رُبَّمَا أَغَارَنِي مَرَّةً بِجَارِيَةٍ وَ مَرَّةً بِتَزْوِيجٍ فَكُنْتُ أَشْكُو إِلَى الْمَأْمُونِ فَيَقُولُ يَا بُنَيَّةِ احْتَمِلِي فَإِنَّهُ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم فَبَيْنَا أَنَا ذَاتَ لَيْلَةٍ جَالِسَةٌ إِذْ أَتَتِ امْرَأَةٌ فَقُلْتُ مَنْ أَنْتِ وَ كَأَنَّهَا قَضِيبُ بَانٍ أَوْ غُصْنُ خَيْزُرَانٍ قَالَتْ أَنَا زَوْجَةٌ لِأَبِي جَعْفَرٍ قُلْتُ مَنْ أَبُو جَعْفَرٍ.

قَالَتْ مُحَمَّدُ بْنُ الرِّضَاعلیه‌السلام وَ أَنَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِ عَمَّارِ بْنِ يَاسِرٍ. قَالَتْ فَدَخَلَ عَلَيَّ مِنَ الْغَيْرَةِ مَا لَمْ أَمْلِكْ نَفْسِي فَنَهَضْتُ مِنْ سَاعَتِي فَصِرْتُ إِلَى الْمَأْمُونِ وَ قَدْ كَانَ ثَمِلًا مِنَ الشَّرَابِ وَ قَدْ مَضَى مِنَ اللَّيْلِ سَاعَاتٌ فَأَخْبَرْتُهُ بِحَالِي وَ قُلْتُ إِنَّهُ يَشْتِمُنِي وَ يَشْتِمُكَ وَ يَشْتِمُ الْعَبَّاسَ وَ وُلْدَهُ قَالَتْ وَ قُلْتُ مَا لَمْ يَكُنْ.

فَغَاظَهُ ذَلِكِ مِنِّي جِدّاً وَ لَمْ يَمْلِكْ نَفْسَهُ مِنَ السُّكْرِ وَ قَامَ مُسْرِعاً فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى سَيْفِهِ وَ حَلَفَ أَنَّهُ يُقَطِّعُهُ بِهَذَا السَّيْفِ مَا بَقِيَ فِي يَدِهِ وَ صَارَ إِلَيْهِ قَالَتْ فَنَدِمْتُ عِنْدَ ذَلِكِ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي مَا صَنَعْتُ هَلَكْتُ وَ أَهْلَكْتُ قَالَتْ فَعَدَوْتُ خَلْفَهُ لِأَنْظُرَ مَا يَصْنَعُ فَدَخَلَ إِلَيْهِ وَ هُوَ نَائِمٌ فَوَضَعَ فِيهِ السَّيْفَ فَقَطَّعَهُ قِطْعَةً قِطْعَةً ثُمَّ وَضَعَ السَّيْفَ عَلَى حَلْقِهِ فَذَبَحَهُ وَ أَنَا أَنْظُرُ إِلَيْهِ وَ يَاسِرٌ الْخَادِمُ وَ انْصَرَفَ وَ هُوَ يُزَبِّدُ مِثْلَ الْجَمَلِ.

قَالَتْ فَلَمَّا رَأَيْتُ ذَلِكِ هَرَبْتُ عَلَى وَجْهِي حَتَّى رَجَعْتُ إِلَى مَنْزِلِ أَبِي فَبِتُّ بِلَيْلَةٍ لَمْ أَنَمْ فِيهَا إِلَى أَنْ أَصْبَحْتُ. قَالَتْ فَلَمَّا أَصْبَحْتُ دَخَلْتُ إِلَيْهِ وَ هُوَ يُصَلِّي وَ قَدْ أَفَاقَ مِنَ السُّكْرِ فَقُلْتُ لَهُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ تَعْلَمُ مَا صَنَعْتَ اللَّيْلَةَ قَالَ لَا وَ اللَّهِ فَمَا الَّذِي صَنَعْتُ وَيْلَكِ.

قُلْتُ فَإِنَّكَ صِرْتَ إِلَى ابْنِ الرِّضَاعلیه‌السلام وَ هُوَ نَائِمٌ فَقَطَّعْتَهُ إِرْباً إِرْباً وَ ذَبَحْتَهُ بِسَيْفِكَ وَ خَرَجْتَ مِنْ عِنْدِهِ قَالَ وَيْلَكِ مَا تَقُولِينَ قُلْتُ أَقُولُ مَا فَعَلْتَ. فَصَاحَ يَا يَاسِرُ وَ قَالَ مَا تَقُولُ هَذِهِ الْمَلْعُونَةُ وَيْلَكَ قَالَ صَدَقَتْ فِي كُلِّ مَا قَالَتْ قَالَ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ هَلَكْنَا وَ افْتَضَحْنَا وَيْلَكَ يَا يَاسِرُ بَادِرْ إِلَيْهِ فَأْتِنِي بِخَبَرِهِ.

فَرَكَضَ إِلَيْهِ ثُمَّ عَادَ مُسْرِعاً فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ الْبُشْرَى قَالَ فَمَا وَرَاكَ قَالَ دَخَلْتُ إِلَيْهِ فَإِذَا هُوَ قَاعِدٌ يَسْتَاكُ وَ عَلَيْهِ قَمِيصٌ وَ دُوَّاجٌ فَبَقِيتُ مُتَحَيِّراً فِي أَمْرِهِ ثُمَّ أَرَدْتُ أَنْ أَنْظُرَ إِلَى بَدَنِهِ هَلْ فِيهِ شَيْ‏ءٌ مِنَ الْأَثَرِ فَقُلْتُ لَهُ أُحِبُّ أَنْ تَهَبَ لِي هَذَا الْقَمِيصَ الَّذِي عَلَيْكَ [وَ أَتَبَرَّكَ بِهِ.

فَنَظَرَ إِلَيَّ وَ تَبَسَّمَ كَأَنَّهُ عَلِمَ مَا أَرَدْتُ بِذَلِكَ فَقَالَ أَكْسُوكَ كِسْوَةً فَاخِرَةً فَقُلْتُ لَسْتُ أُرِيدُ غَيْرَ هَذَا الْقَمِيصِ الَّذِي عَلَيْكَ فَخَلَعَهُ وَ كَشَفَ لِي بَدَنَهُ كُلَّهُ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ أَثَراً فَخَرَّ الْمَأْمُونُ سَاجِداً وَ وَهَبَ لِيَاسِرٍ أَلْفَ دِينَارٍ وَ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَبْتَلِنِي بِدَمِهِ.

ثُمَّ قَالَ يَا يَاسِرُ أَمَّا مَجِي‏ءُ هَذِهِ الْمَلْعُونَةِ إِلَيَّ وَ بُكَاؤُهَا بَيْنَ يَدَيَّ فَأَذْكُرُهُ وَ أَمَّا مُضِيِّي إِلَيْهِ فَلَسْتُ أَذْكُرُهُ فَقَالَ يَاسِرٌ يَا مَوْلَايَ وَ اللَّهِ مَا زِلْتَ تَضْرِبُهُ بِسَيْفِكَ‏ وَ أَنَا وَ هَذِهِ نَنْظُرُ إِلَيْكَ وَ إِلَيْهِ حَتَّى قَطَّعْتَهُ قِطْعَةً قِطْعَةً ثُمَّ وَضَعْتَ سَيْفَكَ عَلَى حَلْقِهِ فَذَبَحْتَهُ وَ أَنْتَ تُزَبِّدُ كَمَا يُزَبِّدُ الْبَعِيرُ.

فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ ثُمَّ قَالَ لِي وَ اللَّهِ لَئِنْ عُدْتِ بَعْدَهَا فِي شَيْ‏ءٍ مِمَّا جَرَى لَأَقْتُلَنَّكِ ثُمَّ قَالَ لِيَاسِرٍ احْمِلْ إِلَيْهِ عَشَرَةَ آلَافِ دِينَارٍ وَ قُدْ إِلَيْهِ الشِّهْرِيَّ الْفُلَانِيَّ وَ سَلْهُ الرُّكُوبَ إِلَيَّ وَ ابْعَثْ إِلَى الْهَاشِمِيِّينَ وَ الْأَشْرَافِ وَ الْقُوَّادِ لِيَرْكَبُوا مَعَهُ إِلَى عِنْدِي وَ يَبْدَءُوا بِالدُّخُولِ إِلَيْهِ وَ التَّسْلِيمِ عَلَيْهِ.

فَفَعَلَ يَاسِرٌ ذَلِكِ وَ صَارَ الْجَمِيعُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ أَذِنَ لِلْجَمِيعِ بِالدُّخُولِ وَ قَالَ يَا يَاسِرُ هَذَا كَانَ الْعَهْدُ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ قُلْتُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَيْسَ هَذَا وَقْتَ الْعِتَابِ فَوَ حَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍّ مَا كَانَ يَعْقِلُ مِنْ أَمْرِهِ شَيْئاً.

فَأَذِنَ لِلْأَشْرَافِ كُلِّهِمْ بِالدُّخُولِ إِلَّا عَبْدَ اللَّهِ وَ حَمْزَةَ ابْنَيِ الْحَسَنِ لِأَنَّهُمَا كَانَا وَقَعَا فِيهِ عِنْدَ الْمَأْمُونِ يَوْماً وَ سَعَيَا بِهِ مَرَّةً بَعْدَ أُخْرَى ثُمَّ قَامَ فَرَكِبَ مَعَ الْجَمَاعَةِ وَ صَارَ إِلَى الْمَأْمُونِ فَتَلَقَّاهُ وَ قَبَّلَ مَا بَيْنَ عَيْنَيْهِ وَ أَقْعَدَهُ عَلَى الْمَقْعَدِ فِي الصَّدْرِ وَ أَمَرَ أَنْ يَجْلِسَ النَّاسُ نَاحِيَةً فَخَلَا بِهِ فَجَعَلَ يَعْتَذِرُ إِلَيْهِ فَقَالَ لَهُ أَبُو جَعْفَرٍ علیه‌السلام لَكَ عِنْدِي نَصِيحَةٌ فَاسْمَعْهَا مِنِّي قَالَ هَاتِهَا.  قَالَ أُشِيرُ عَلَيْكَ بِتَرْكِ الشَّرَابِ الْمُسْكِرِ فَقَالَ فِدَاكَ ابْنُ عَمِّكَ قَدْ قَبِلْتُ نُصْحَك‏  الخرائج و الجرائح، القطب الراوندي ،ج‏ ۱،ص:۳۷۳؛ بحار الانوار ج ۵۰ ص ۶۹